خاطرات کارآفرینی از روزهای انقلاب-جمع آوری دکترشیروان قرائتی
1-روز یکشنبه بود روز چهلم شهدای قم کلاس را تعطیل کردند. روز بعد مدیر دبیرستان از آنها باز خواست کرد 31 نفر، 31 بهانه آوردند که چرا دیروز کلاس نیامدند . نفر 32 که بهانه آماده نکرده بود گفت من رفتم دنبال بقیه ببینم چرا نیامدن مدرسه؟
2- یک دوشاخه برق را اتصال کوتاه کرده بودند که در پایان سخنرانی های شبانه برق امامزاده یا مسجد را خاموش کنند. مامور ساواک با اسم مستعار چوپانک( چو پانی بود که ساواکی شد) کنار کنتور برق می ایستاد. اما بچه ها از طریق یکی از پریزها اتصال کوتاه انجام داده و برق را قطع می کردند تا شعار درود بر خمینی ومرگ بر شاه سربدهند. ساواکی گزارش می داد من پیش کنتور برقم اما کنتور برق خود بخود پس از سخنرانی اقای رضوانی پرید؟؟؟
3-شیشه های جای آبلیمو را از بنزین پر می کردند. یک فتیله روی آن نصب میکردند0 سر کوچه کمین می کردند به محض آمدن خودروی ارتشی زیر خودرو می انداختند و به درون کوچه فرار می کردند. البته از قبل با چند خانه هماهنگی شده بود درب خانه ها یشان را باز بگذارند تا بچه ها وارد خانه شوند و دستگیر نشوند. از قضا یک روز درب خانه ها باز نبود. یکی از بچه ها از دست پلیس در حال فرار به کوچه ای رفت دید پیره زنی دارد کپسول ( سیلند گازی ) را حمل می کند، سیلندر را رو دوش گرفت وهمراه پیره زن شروع به حرکت کرد. پیره زن می گفت مادر دست درد نکند پلیس از آنها سوال کرد کسی را در حال فرار ندیدید گفتند خیر؟
4-مسابقه هندبال برگزار شد میان تیم های دو دبیرستان 25 شهریور و پهلوی شهر مورد نظر. هرکس تیم خودش را تشویق و تیم حریف را تضعیف می کرد. گروه مورد نظر که خود از دبیرسان پهلوی بودند فریاد مرگ بر پهلوی سر دادند. این حرکت آنها مورد اعتراض مدیر مدرسه قرار گرفت. گفتند که تیم ما (پهلوی) ضعیف بازی می کند؟؟؟؟؟؟؟؟
5-از طرف رژیم مدرسه تعطیل شد. چند نفر از جمع مذکور تصمیم گرفتند.یک شغل موقتی راه اندازی کنند تا بتوانند از طریق این شغل با همدیگر و دیگردانش آموزان ارتباط و هماهنگی داشته باشند. یک گاری آبادانی ، یک آب میوه گیری خریدند از یک مغازه در مرکز شهر برق گرفتند با فروش آب هویج و باقلوا و…. در مدت 3 ماه درآمد زیادی داشتند و دکه انها شده بود محل رفت آمدهای دیگر دوستان دانش آموز؟؟؟
6- مدیر مدرسه شحصی به نام (م.خ) بود یک بار تعدادی از این دانش آموزان را جمع کرد و به آنها گفت که عده ای می خواهند کشور را خراب کنند، شما در دام آنها نیفتید و بدانید که کا آنها مشت بر سندان کوبیدن است اما بعدار انفلاب فرار کرد و رفت شهر دیگری.ر وزی دبیر شیمی آمد سر کلاس و گفت که مدیر سابق زنگ زد احوال پرسید و گفت گویا می شود مشت سندان را بشکند.؟؟؟؟؟؟؟